آه دختر كوچك بازرگان
روزی بود، روزگاری بود. بازرگانی هم بود كه شش دختر داشت. روزی این بازرگان خواست به سفر برود. هركدام از دخترها از او چیزی خواست. دختر كوچكه به پدرش گفت كه برایش یك دسته گل بیاورد. بازرگان به سفر رفت. موقع
نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. بازرگاني هم بود كه شش دختر داشت. روزي اين بازرگان خواست به سفر برود. هركدام از دخترها از او چيزي خواست. دختر كوچكه به پدرش گفت كه برايش يك دسته گل بياورد. بازرگان به سفر رفت. موقع برگشت، نزديك شهر خودش كه رسيد، تازه به يادش آمد دسته گلي را كه دختر كوچكه خواسته بود، فراموش كرده است. ناراحت شد و از ته دل آهي كشيد. در همين لحظه مرد كوتاه قدي حاضر شد و گفت: «من آه هستم. بگو چه مي خواهي؟»
مرد بازرگان گفت كه دختر كوچكه يك دسته گل خواسته و او فراموش كرده. آه گفت: «دسته گل را به شرطي برايت ميآورم كه وقتي دخترت بيست ساله شد، بدهياش به من.»
بازرگان قبول كرد. آه هم يك دسته گل درآورد و به او داد. سالها گذشت و دختر بيست ساله شد. يك روز وقتي بازرگان تو كوچهاي ميرفت، آه را ديد. آه جلو آمد و دختر را از او خواست. بازرگان گفت: «براي اينكه دختر از دست من ناراحت نشود، بهتر است خودت بدزدياش. پس از سه روز آه دختر را دزديد و به قصري بزرگ برد. دختر شروع كرد به گريه. ولي فايدهاي نداشت. از طرفي روزها دو كنيز ميآمدند و به او خدمت ميكردند. شب هم آه ميآمد، استكاني چاي به او ميداد كه دختر تا ميخورد، به خواب ميرفت.
يك روز دختر تصميم گرفت كه چاي را نخورد و خود را به خواب بزند تا بفهمد وقتي خوابيده، در آن قصر چه ميگذرد. شب از فرصتي استفاده كرد و چاي را از پنجره ريخت بيرون. انگشت پايش را هم بريد و رو آن نمك ريخت و خود را به خواب زد. نيمههاي شب ديد جواني خوش بر و بالا ... وارد اتاق شد و كنارش نشست و شروع كرد به حرف زدن با او. دختر چشمش را باز كرد. از مرد جوان پرسيد كه كي هست. جوان مجبور شد بگويد كه ارباب آه است و او دستور داده كه دختر را بياورند. به اين ترتيب راز مرد جوان كه ارباب آه بود، برملا شد. مرد جوان و دختر فرداي آن روز با هم عروسي كردند و براي گردش رفتند به دشتي كه پر از درخت سيب بود. پسر سيب ميچيد. دختر ديد برگ سيبي روي شانهي پسر افتاده است. با دست به شانهي پسر زد تا برگ بيفتد. يكهو سر جوان از تنش جدا شد و به گوشهاي افتاد. دختر گريه و زاري كرد و آه كشيد. آه در چشم به هم زدني حاضر شد و به او گفت: «بايد بگردي و چسبي پيدا كني كه بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند.»
دختر رفت و رفت تا به شهري رسيد. در آن شهر كلفت بازرگاني شد. ديد همه عزادارند. پرس و جو كرد و پي برد كه پسر بازرگان چند روزي است كه گم شده است. اما از غصهي مرگ شوهر شبها خواب به چشم دختر نميآمد. يك شب صدايي شنيد. نگاه كرد و ديد كه يكي از كلفتها كليدي برداشت و بيرون رفت. دختر دنبال كلفت راه افتاد و فهميد كه او پسر بازرگان را زنداني كرده تا مجبورش كند كه باهاش عروسي كند. دختر راز كلفت را برملا كرد. بازرگان رفت و پسرش را پيدا كرد و از دختر خواست تا با پسر او عروسي كند. دختر قبول نكرد و از خانهي بازرگان رفت تا چسب را پيدا كند.
دختر رفت به دهي و پيش آسياباني مشغول به كار شد. اما بشنويد كه آن طرفها اژدهايي بود كه هميشه به ده حمله ميكرد و مردم را آزار ميداد. مردم خيلي ناراحت بودند، اما نميدانستند چه كار كنند. روزي دختر گفت: «من ميتوانم اژدها را بكشم. از مردم خواست تا چالهاي بكنند و آن را از خار پر كنند و دور و برش را هيزم بگذارند. دختر رفت و به اژدها گفت: «من ناهار امروز شما هستم.»
اژدها به او حمله كرد. دختر خودش را به چاله انداخت. اژدها هم تو چاله رفت خارها به بدنش فرو رفت. دختر بيرون آمد و دستور داد تا هيزمها را آتش بزنند. مردم هيزمها را آتش زدند. اژدها آتش گرفت و مُرد. مردم خيلي خوشحال شدند و از دختر خواستند كه آنجا بماند و با آسيابان ازدواج كند. دختر قبول نكرد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به شهر ديگري رسيد. اين جا هم در خانهي مرد ثروتمندي كلفت شد. زن اين مرد هر شب سر شوهرش را ميبريد و ميرفت با دزدهاي دريايي سرگرم عيش و نوش ميشد و نزديك سحر برميگشت و با چسبي سر مرد را به تنش ميچسباند. دختر پي به راز زن برد. يك شب وقتي زن سر شوهرش را بريد و زد بيرون، دختر سر مرد را به تنش چسباند و همه چيز را براي او تعريف كرد و با كمك مرد به دزدهاي دريايي حمله كرد. زن را هم دستگير كردند. مرد ثروتمند از دختر خواست كه زنش بشود. دختر قبول نكرد. چسب را از او گرفت و رفت به جايي كه شوهرش افتاده بود. سر شوهر خودش را به تن او چسباند. مرد دوباره زنده شد و آنها سالها به خوبي و خوشي زندگي كردند.
مرد بازرگان گفت كه دختر كوچكه يك دسته گل خواسته و او فراموش كرده. آه گفت: «دسته گل را به شرطي برايت ميآورم كه وقتي دخترت بيست ساله شد، بدهياش به من.»
بازرگان قبول كرد. آه هم يك دسته گل درآورد و به او داد. سالها گذشت و دختر بيست ساله شد. يك روز وقتي بازرگان تو كوچهاي ميرفت، آه را ديد. آه جلو آمد و دختر را از او خواست. بازرگان گفت: «براي اينكه دختر از دست من ناراحت نشود، بهتر است خودت بدزدياش. پس از سه روز آه دختر را دزديد و به قصري بزرگ برد. دختر شروع كرد به گريه. ولي فايدهاي نداشت. از طرفي روزها دو كنيز ميآمدند و به او خدمت ميكردند. شب هم آه ميآمد، استكاني چاي به او ميداد كه دختر تا ميخورد، به خواب ميرفت.
يك روز دختر تصميم گرفت كه چاي را نخورد و خود را به خواب بزند تا بفهمد وقتي خوابيده، در آن قصر چه ميگذرد. شب از فرصتي استفاده كرد و چاي را از پنجره ريخت بيرون. انگشت پايش را هم بريد و رو آن نمك ريخت و خود را به خواب زد. نيمههاي شب ديد جواني خوش بر و بالا ... وارد اتاق شد و كنارش نشست و شروع كرد به حرف زدن با او. دختر چشمش را باز كرد. از مرد جوان پرسيد كه كي هست. جوان مجبور شد بگويد كه ارباب آه است و او دستور داده كه دختر را بياورند. به اين ترتيب راز مرد جوان كه ارباب آه بود، برملا شد. مرد جوان و دختر فرداي آن روز با هم عروسي كردند و براي گردش رفتند به دشتي كه پر از درخت سيب بود. پسر سيب ميچيد. دختر ديد برگ سيبي روي شانهي پسر افتاده است. با دست به شانهي پسر زد تا برگ بيفتد. يكهو سر جوان از تنش جدا شد و به گوشهاي افتاد. دختر گريه و زاري كرد و آه كشيد. آه در چشم به هم زدني حاضر شد و به او گفت: «بايد بگردي و چسبي پيدا كني كه بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند.»
دختر رفت و رفت تا به شهري رسيد. در آن شهر كلفت بازرگاني شد. ديد همه عزادارند. پرس و جو كرد و پي برد كه پسر بازرگان چند روزي است كه گم شده است. اما از غصهي مرگ شوهر شبها خواب به چشم دختر نميآمد. يك شب صدايي شنيد. نگاه كرد و ديد كه يكي از كلفتها كليدي برداشت و بيرون رفت. دختر دنبال كلفت راه افتاد و فهميد كه او پسر بازرگان را زنداني كرده تا مجبورش كند كه باهاش عروسي كند. دختر راز كلفت را برملا كرد. بازرگان رفت و پسرش را پيدا كرد و از دختر خواست تا با پسر او عروسي كند. دختر قبول نكرد و از خانهي بازرگان رفت تا چسب را پيدا كند.
دختر رفت به دهي و پيش آسياباني مشغول به كار شد. اما بشنويد كه آن طرفها اژدهايي بود كه هميشه به ده حمله ميكرد و مردم را آزار ميداد. مردم خيلي ناراحت بودند، اما نميدانستند چه كار كنند. روزي دختر گفت: «من ميتوانم اژدها را بكشم. از مردم خواست تا چالهاي بكنند و آن را از خار پر كنند و دور و برش را هيزم بگذارند. دختر رفت و به اژدها گفت: «من ناهار امروز شما هستم.»
اژدها به او حمله كرد. دختر خودش را به چاله انداخت. اژدها هم تو چاله رفت خارها به بدنش فرو رفت. دختر بيرون آمد و دستور داد تا هيزمها را آتش بزنند. مردم هيزمها را آتش زدند. اژدها آتش گرفت و مُرد. مردم خيلي خوشحال شدند و از دختر خواستند كه آنجا بماند و با آسيابان ازدواج كند. دختر قبول نكرد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به شهر ديگري رسيد. اين جا هم در خانهي مرد ثروتمندي كلفت شد. زن اين مرد هر شب سر شوهرش را ميبريد و ميرفت با دزدهاي دريايي سرگرم عيش و نوش ميشد و نزديك سحر برميگشت و با چسبي سر مرد را به تنش ميچسباند. دختر پي به راز زن برد. يك شب وقتي زن سر شوهرش را بريد و زد بيرون، دختر سر مرد را به تنش چسباند و همه چيز را براي او تعريف كرد و با كمك مرد به دزدهاي دريايي حمله كرد. زن را هم دستگير كردند. مرد ثروتمند از دختر خواست كه زنش بشود. دختر قبول نكرد. چسب را از او گرفت و رفت به جايي كه شوهرش افتاده بود. سر شوهر خودش را به تن او چسباند. مرد دوباره زنده شد و آنها سالها به خوبي و خوشي زندگي كردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}